تفکر انتقادی به مثابه تمرین فلسفه عملی در آموزش و پرورش

در جوانی، کسی نباید از تعامل با فلسفه دریغ کند. زیرا هیچ­کسی نمی­تواند خیلی زود یا خیلی دیر در فعالیتی که سلامت روح را فراهم می­کند، شرکت کند. فعالیت فلسفی خود را به فردی که جوان است بیش­تر از فردی که پیر است تحمیل می­کند. (Epicurus,341-270 BC, letter to Menecius)

فلسفه: ما اشتباه می­کنیم که فلسفه را برای کودکان غیرقابل دسترسی ترسیم می­کنیم… از آن­جایی که فلسفه فعالیتی است که به ما می­آموز چگونه زندگی کنیم، برای کودکان نیز مانند سایرین درس خودش را دارد، چرا ما با او در ارتباط نباشیم؟ کودک در همان سال­های اولیه­ی زندگی­اش می­آموزد فلسفه­ورزی کند؛ بهتر از خواندن و نوشتن. (Montaigne، قرن 16، Essais)

مقدمه

کودک محقق است؛ از زمانی که شروع به صحبت کردن می­کند، کنجکاو است، همه چیز را لمس می­کند، می­خواهد تجربه کند، از همه چیز پرسش می­کند. اما پدر و مادر پاسخی سرسری می­دهند و به سراغ کاری دیگر می­روند، یا بیان می­کنند که زمان کافی برای این کار ندارند و یا حتی جواب پرسش را نمی­داند، و یا حتی ترجیح می­دهند که او را به سراغ بازی و یا تلوزیون دیدن بفرستند؛ آن­ها با کودکشان به بحث نمی­نشینند؛ بدان معنا که زمان بگذارند با او بنشینند و تنها یک مباحثه­ی واقعی با کودکشان داشته باشند. دیگر این چنین نخواهد بود که: «این کار را انجام بده» یا «آن کار را انجام نده» یا «اگر در مدرسه کارهایت را خوب انجام دهی چیزی که می­خواهی به تو می­دهم»، بلکه باید او را فردی برابر با خود در نظر بگیرند. چه اتفاقی رخ می­دهد؟ کودک بزرگ می­شود و عادت می­کند که به پرسش­هایش پاسخ ندهد: من چگونه به دنیا آمدم؟ چرا آسمان آبی است؟ چرا بعضی از مواقع ناراحت هستم و بعضی مواقع شاد؟ تمام این پرسش­های وجودی برای کودک مهم هستند، اما هنگامی که عادت می­کند که برای آن­ها جوابی نگیرد، آن­ها را فراموش می­کند و می­آموزد هم از والدین و هم از معلمین که چگونه «بازی بزرگسالان»[1] را بازی کند. در مدرسه دانش زیادی به او آموز داده می­شود (که در بزرگسالی بیش­تر آن­ها را فراموش می­کند)، قوانینی را می­آموزد که او را برای زندگی در جامعه آماده می­کند، می­آموزد فکر کند درباره­ی/برای/در (فکر کردن درباره­ی چگونگی انجام دادن تکالیفش، به مادر چیزی بگوید، به دوستش چیزی بگوید و … ) اما نمی­آموزد چگونه نقادانه بیاندیشد «فکر کردن برای فکر کردن»؛ یعنی قضاوت کردن، تحلیل کردن، نقد کردن، فاصله گرفتن از خود، تخمین زدن، میان بازنمایی­های[2] خود ارتباط برقرار کند، از منطق استفاده کند. اما برای فکر کردن ما باید آگاه[3] باشیم. این یک ضرورت است. تفکر بدون آگاهی امکان­پذیر نیست؛ همان­طور که دکارت گفت «حضور در برابرخود».

تفکر انتقادی چیست؟

تفکر انتقادی، که به شکل کلی به آن تمرین فلسفی[1] گفته می­شود،  تحقیق بی­وقفه درباب جستوجوی حقیقت است که از طریق سئوال پیش می­رود، که به فرد اجازه می­دهد تا با دیگران تعامل داشته باشد، با خودش مواجه شود، از عقاید و باورهایی که دریافت کرده است خارج شود و به موضوعات پیش­پا افتاده معنی ببخشد. توانایی واضح و منطقی اندیشیدن است و هم­چنین درگیر شدن در تفکر بازتابی[2] است. روشی از تفکر است که در آن به آسانی استدلال، استدلال مخالف و نتیجه­گیری را نمی­پذیریم. به ما آموز می­دهد چگونه عینی و دقیق فکر کنیم تا بتوانیم فکری سازنده و انتقادی را پرورش دهیم، تا بتوانیم به آن­چه که می­گوییم و آن­چه که انجام می­دهیم، معنی ببخشیم.

 من با کودکان و نوجونان بسیار کار می­کنم؛ عدم اعتماد به­نفس یا خودخواهی در بسیاری از آن­ها رفتارهای خشونت­آمیز، رفتارهای ضداجتماعی(توهین، گستاخی و …) را تقویت می­کند، در طی یک جلسه «تفکر انتقادی» متوجه این رفتارها می­شوند و برای هر موجود انسانی باید روشن شود که چگونه از واژگانش دقیق و روشن استفاده کند. تفکر انتقادی کمک می­کند که نسبت به واژگان و عمل­هایمان مسئولیت­پذیر و آگاه شویم، -تفکر انتقادی- ما را مجبور می­کند که «بدانیم» ، «ببینیم»، «داوری کنیم»، «تصمیم بگیریم»، «پیش از آن­که صحبت کنیم فکر کنیم». هم­چنین لحظاتی هستند که در آن­ها فرد می­آموزد ایده­ها را تولید و درک کند، در آن­ها عمیق شود، با سئوال پرسیدن و مخالفت کردن با ایده­ها مسئله­ی آن­ها را شناسایی کند، و به واسطه­ی شناسایی، مفاهیم را روشن کند. این روشی برای امتحان کردن دنیا و زیست خودمان است. فرد باید از عقل استفاده کند؛ زیرا که قدرتی برای تشخیص درست از غلط است. تفکر انتقادی کمک می­کند که بتوانیم درباره­ی چیزهای قابل تصور و غیرقابل تصور بیاندیشیم، مانند تحقیقات پلیس­ درباره­ی تفکر خودشان و یا دیگران: دیدن، پرسیدن، تحلیل کردن، ساختن، تخریب کردن، نتیجه­گیری، جستوجوی حقیقت. اما هم­چون هر فعالیت دیگری، این فعالیت نیز قوانین سختگیرانه­ای دارد که باید توسط فرد فهمیده شود و به کار گرفته شود تا به درجه­ی هنر ارتقاء پیدا کند.

تمرین فلسفی معمولاً با آن چیزی که اساتید دانشگاهی و یا معلمان فلسفه انجام می­دهند، متفاوت است. این افراد تئورسین هستند و مهم­ترین ایده­های فلسفی را آموزش می­دهند. مثلاً درباب مفهوم حقیقت نزد افلاطون، دکارت، نیچه، کیرکگارد و … صحبت می­کنند. آن­ها مربی هستند، برخی از آن­ها آموزگار ماهری هستند، آن­ها تاریخ فلسفه را به خوبی می­شناسند، اما آن­ها فلسفه­ورزی نمی­کنند. فلسفه­ورزی یعنی: «جرات دانستن» (کانت)، «چگونه حیرت کردن» (سقراط)، «کنجکاو بودن در مورد آن­چه که ما را احاطه کرده است» (راسل).

فلسفه­ورزی یعنی از خود فاصله بگیریم، یعنی در آن واحد خودمان باشیم و دیگری باشیم، یعنی سوژه را به آشتی با واژه­ها و عملش دعوت کنیم، تا با ترس­هایمان روبه­رو شویم. محدودیت­ها، نقص­ها، پوچی­هایمان را بپذیریم . این گفت­وگو با خود و دیگری است. فلسفه­ورزی یعنی از خود پرسش کردن، بیاموزیم که چگونه واقعیت را دوست داشته باشیم و از توهمات خود خارج شویم و به خود و جهان آن را ارائه دهیم. فلسفه­ورزی یعنی چگونه خود را بشناسیم تا بتوانیم آن را کنار بگذاریم. ما در «حقیقت چیست؟» نیستیم بلکه در «چگونه حقیقت است؟» هستیم. نه آن چیزی که به آن می­اندیشیم بلکه چگونه می­اندیشیم، در توصیف[3] نه بلکه در اجرا[4]  هستیم: ما تمامی مسئله­ها را بررسی می­کنیم، حتی آن­هایی را که رد شده­اند. این درباره­ی دید ما به دنیا نیست، بلکه چگونه می­توانیم مهارت­ها را رشد بدهیم. از طریق آن­چه می­دانیم و نه تنها به عنوان دانش فکر کنید.

امری از یک ایده و عقیده آغاز می­شود و پیش از آن­که به امری دیگر فکر کنیم، ما برروی آن کار می­کنیم: هم­چون مجسمه­سازی با تکه­ای از خاک­رس.

ما ذهنیت خود را کنار می­گذاریم؛ البته که مورد استفاده قرار می­گیرد اما به منظور تبدیل آن به تفکری عینی. به وسیله­ی: «شرکت کردن در بحث، گفت­و­گو ،گفت­و­گو با دیگران، تدوین نقطه نظرات، استدلال کردن، داوری».

بحث کردن با دیگری به معنای القای نظر خود بر نظر دیگری نیست، اما فکر کردن باعث به خطر افتادن باورهایمان می­شود. قطعیت­ها مورد نقد واقع می­شوند هر آن­چه که بیان می­شود تحلیل می­شود تا بررسی شود آیا معتبر است یا نه. بررسی می­شود تا ببینیم آیا غلط و یا بی­فایده است. به منظور آزمایش فرضیه­ها ،به طور هم­زمان از یک منظر و منظرهای مخالف، آن فرضیه مورد بررسی قرار می­گیرد. فلسفه­ورزی هم­چنین به معنای «تلاش فکری»[5] است. مشکلات بیان شده هستند؛ ما نیز آن­ها را می­آموزیم اما آن­ها را به مثابه­ی چیزی منفی و مانع درک کرده­ایم، درصورتی که مشکلات در قلب آموزش هستند. تخریب کردن برای ساختن. آیا این موضوع هنور صادق است؟ آیا زمان­هایی هستند که صادق نباشد؟ آیا هنوز موضوعِ بررسی است؟ این موضوعات فرد را وادار می­کند تا به چیزی بیاندیشد و آن چیز محدودیت­هاست.

ما همیشه باید از خودمان بپرسیم که «ما چگونه این موضوع را می­دانیم؟»، «آیا این نتیجه براساس شواهد، یقین، احساسات، یا براساس منطق و عقل است؟». ما باید بتوانیم قضاوت­های خود را به حالت تعلیق درآوریم (دکارت) تا بتوانیم قضاوت­های دیگران را درک کنیم، حتی وقتی که عدم توافق وجود داشته باشد. ما باید بتوانیم خود را درجای دیگری بگذاریم(کانت) بدین معنی که از نگرش­ها و باورهایمان فاصله بگیریم تا بتوانیم نگرش­ها و باورهای دیگران را درک کنیم. بدین ترتیب، ما می­توانیم نظر خود را تقویت کنیم، تغییرات جزئی به وجود بیاوریم یا نظر خود را تغییر بدهیم. این بخش مهمی است خلاقیت نیز هست زیرا ما نیاز داریم تا ایده­های خلاقانه­ی خودمان را ارزیابی کنیم و بهبود ببخشیم. ما از پرسش­های سقراطی بهره می­بریم که کار کردن برروی خود است: برروی آگاهی: من چگونه می­دانم چیزی را که می­دانم؟ استدلال­های من چه هستند؟ آیا می­توانم تمامی ادعا­های خودم را توجیه کنم؟ آیا من با خودم ارتباط منطقی/منسجم[6] دارم؟  در دیالکتیک هگلی نیز می­بینیم که هگل به تمایز میان نقد باطنی[7] و نقد ظاهری[8]  اشاره می­کند. در تفکر انتقادی ما بیش­تر با نقد باطنی سروکار داریم، جایی که ما درباره­ی عقیده در درونش کار می­کنیم به جای این­که عقیده­ی جدیدی ارائه دهیم. فیلسوفان در این ریزه­کاری­ها هستند.

 

چه ارتباطی میان تفکر انتقادی و آموزش وجود دارد؟

به شکل کلی، معلم/آموزگار میان خود و دانش­آموزش ارتباط مستقیمی را پایه گذاری می­کند، به جای آن­که زنجیره­ی از ارتباطات را میان خودِ دانش­آموزان ایجاد کند. از دانش­آموز خواسته می­شود که از شالوده­ها و اصولش کوتاه بیاید و حتی خودش را کنار بگذارد؛ زیرا این معلم است که می­داند. برخی از دانش­آموزان راحت می­آموزند، اما این موضوع برای همه­ی دانش­آموزان صادق نیست، آن­ها رابطه­ی یکسانی با دانش ندارند تا بتوانند به شکل یکسان مهارت­ها را کسب کنند. حال ،هر دانشی، هر ماده­ای و هر مهارتی به نوعی به دنیای خودشان است که بستگی دارد. یا معلم بیش­تر مواقع با پنج یا شش دانش­آموزی که همیشه دست بلند می­کنند کار می­کند؛ کسانی که دانش­آموزان خوبی هستند و ساکت می­مانند، سپس به شکل جداگانه با دانش­آموزانی کار می­کند که به سختی می­آموزد. اما در بحث فلسفی، ما چه چیزی می­پرسیم؟ خود را به سختی می­اندازیم تا او را در دنیایی غوطه­ور سازیم که دنیای او نباشد و این دشواریِ کار است. برای بحث کردن درباره­ی موارد بالا باید بتوانیم انتقادی فکر کنیم، مسئله­ها را شناسایی کنیم، مواردی که مطرح شده را تجزیه و تحلیل کنیم تا ببینیم فرضیه­ای که بیان می­شود معتبر است و یا نه، و ببینیم دراین صورت آیا موضوع مورد بحث نادرست و بی­فایده است یا نه. هم زمان باید بتوانیم به یک موضوع از نقطه نظرات واحد و مخالف آن بنگریم تا بتوانیم فرضیه­ها را آزمایش کنیم، آن­ها را بسازیم، و آن­ها را بسط دهیم. یک پرسش ساده وجود دارد که آن­ها از خودشان بپرسند، و کودکان معمولاً خیلی زود آن را می­آموزند: آیا این موضوع همیشه صادق است؟ آیا زمان­هایی وجود دارد که صادق نباشد؟ در همه­ی موارد مشابه است؟

در نهایت این پرسش­ها ما را وادار می­کند که به آن­ها و محدودیت­هایشان بیاندیشیم.

همه­ی این کارهای درباره­ی «تخریب کردن» و از «نو ساختن» است.

اصل روش دکارتی که میان فیلسوفان کارتزین نیز هم­چون اسپینوزا، هگل و … نیز یافت می­شود، اصول فلسفی است که قابلیت اجرا در کلاس درس و زندگی روزمره را دارد. به معنای آشتی با مفهوم «مسئله» است، امری که عموماً به عنوان یک مسئله­ی منفی و مانع تلقی می­شود. به عنوان امری که خوب نیست؛ درصورتی که در قلب هرآموزشی جای دارد (به سبب دلایلی که در بالا آمده است). تفکر انتقادی کودکان (حتی بزرگسالان) را وادار می­کند که از خودشان خارج شوند، تا فعال­تر شوند، با دیگران در تعامل بیش­تر قرار بگیرند، تا مسئولیت­پذیری بیش­تری در مقابل خود و جامعه­ای که در آن زندگی می­کنند، داشته باشند. مسئولیت وحشتناک، آزادی وحشتناک! «بشر محکوم به آزادی است.»(JP سارتر)

تحقیقات به ویژه در کبِک[9] نشان داده است که تمرین­های فلسفی در جلوگیری از خشونت بسیار موثر بوده است بدان سبب که برروی احساسات کار می­کند: توانایی نام­گذاری احساسات، توضیح دادن آن­ها، جستوجو کردن درباره­ی علت آن­ها، بررسی کردن عواقب، معنا بخشیدن به آن­ها؛ زیرا خشونت اغلب زمانی اتفاق می­افتد که افراد توانایی مدیریت کردن احساساتشان را نداشته باشند. در دوره­های فلسفی کودکان «داستان­های زندگی خودشان» را نمی­گویند، درباره­ی خودشان و مشکلاتشان (به نظر می­رسد که نقش روانشناسان باشد) صحبت نمی­کنند، بلکه می­آموزند تا با دیگران دست به تحقیق و جستوجو بزنند: تا معنای واژه­ها را بیابند، سئوال بپرسند، تا بتوانند پاسخ­های منطقی بدهند (که ما آن­ها را استدلال می­خوانیم)، براساس اندیشه­ و عقده­ی خودشان، می­آموزند که نگاهی انتقادی به نظرات دوستان خود داشته باشند. کودکان می­آموزند که مشکلات منطقی را ببیند و درباره­ی آن استدلال کنند (در این جا این مسئله مطرح نیست که خوب است یا بد – آن­چه که معمولاً به عنوان داوری اخلاقی خوانده می­شود- بلکه صرفاً برای یافتن مشکلات است) و در نهایت میان آن­ها پیوند برقرار کنند.

در این­جا نمی­خواهیم کودکان را در موقعیتی قرار بدهیم که با هم مسابقه بدهند، بلکه آن­ها را در موقعیتی برای همکاری قرار دهیم (بیاموزند چگونه از هم تیمی خودشان کمک بخواهند زمانی که نمی­توانند کاری را انجام دهند)، تا بتوانند فکری عمیق را بیافرینند. می­توان از هر رسانه­ی شفاهی یا نوشتاری استفاده کرد (یک سئوال، تاریخ، نقاشی، یک موقعیت خاص و … ). هم­افزایی دانش به واسطه­ی گوش دادن، به یکدیگر احترام گذاشتن، تقسیم کردن، همبستگی­ای که در آن می­آموزند چگونه مستقل باشند و با دیگری نیز زندگی کنند. هر حرکتی که انجام می­شود، هر کلمه­ای که گفته می­شود، ناچیز نیست: همه چیز دلیلی دارند، دلیلی برای بودن. انسان اندیشه­اش را با کلمات منتقل می­کند، اندیشه را می­سازد و در نهایت بودن را به کسی می­بخشد. یادگرفتن زبان از مهدکودک و به شکل کلی دوران کودکی آغاز می­شود؛ اما صحبت کردن به تنهایی کافی نیست بلکه باید آموزش دیده باشد. فیلیپ معریه[10] ، معلم فرانسوی، متخصص آموزش و پرورش (که در فرانسه بسیار شناخته شده است) گفته است: «آموزش دادن یعنی سبقت گرفتن[11] از دیگران، فرض براین است که فرد قابلیت آن را پیدا می­کند که کاری را انجام دهند که برای چگونگی انجام آن آموزش ندیده است …). زبان خودش را درون جملاتش شرح می­دهد نه از طریق سیگنال­ها برای مثال: نشانه­های اصلی، با یک موضوع (چیزی که ما درباره­ی آن صحبت می­کنیم، یک نکته­ی ثابت) و یک گزاره (آن­چه ما می­گوییم و مسئولیت آن را برعهده می­گیریم) است که ما ارائه­ی زبان را می­بینیم. این زبان به ما اجازه می­دهد که دیگران، بزرگسالان و کودکان دیالوگ داشته باشیم.

در این­جا می­خواهم پرانتزی باز کنم. روزی، مدیر دبیرستان بزرگی در حومه­ی فرانسه به من گفت: دانش­آموزان ما بلد نیستند چگونه بحث کنند، نقطه نظراتشان را واضح مطرح کنند، آن­ها حتی بلد نیستند چگونه جمله بسازند. به همین دلیل، آن­ها نمی­توانند به واسطه­ی واژگان خودشان را ابراز کنند، آن­ها از بدنشان برای ابراز خودشان استفاده می­کنند و این موضوع منجر به خشونت می­شود. بنابراین درخواست از آن­ها برای فکر کردن امری غیرممکن است. در این­جا پرسش از «فکر کردن» است نه از «فکر کردن درباره­ی چیزی». ما تنها باید به نتایج امتحان­های فلسفه در در پایان دوره­ی دبیرستان در فرانسه بیاندازیم (که بسیار مهم است) یا با معلمان فلسفه درباره­ی مشکل اصلی صحبت کنیم. با تدریس فلسفه در سنین هفده و هجده سالگی نیست که دانش­آموزان می­آموزند که خودشان بیاندیشند. فکر کردن باید برای اگزیستانس باطنی شود، نه که بیرونی باشد. فکر کردن باید طبیعی و نرمال باشد.

«زیستن بدون فکر کردن، اصلاً زیستن نیست، ما را در نهایت به نادانی رهبری می­کند.» (افلاطون)

در این­جا می­بینیم که ما آگاهی از معنی واژگان را افزایش می­دهیم، که به دانش­آموز به عنوان شخص و سوژه اهمیت داده می­شود. نوعی آشتی با هویت خویش است، با توجه به اهمیت تقابل با دیگری، دیگری کسی که غیر از من «غریبه» است (تفاوت­های فرهنگی، منشاء­های اجتماعی، گذشته­ی فرد، فطرت، دین و … ). با پذیرش دیگری، شخص خودش را بیش­تر می­پذیرد، دیگری هم­چون آینه عمل می­کند.به واسطه­ی تفکر انتقادی در فرد اعتمادی به توانایی­ها و ظرفیت­هایش به وجود می­آید به عنوان مثال شناخت به عنوان دانش دیگر تنها به افراد خاص تعلق ندارد.

در این­جا پرانتز دوم را باز می­کنم. در فرانسه کارگاه­های فلسفی در سال­های اول ابتدایی در دوره­های آموزش اخلاقی و مدنی به برنامه­های درسی اضافه شده­اند که شامل چهار بعد اصلی است:

– حساسیتی که با هدف دستیابی به وجدان اخلاقی از طریق تمرین برروی بیان، شناسایی، استفاده از کلمات و بحث درمورد احساسات طراحی شده است.

– قانون و قوانینی که هدف آن دستیابی به معنای قوانین زندگی مشترک است.

– قضاوت که باعث می­شود گزینه­های اخلاقی که افراد در طول زندگی خود با آن روبه­رو هستند را درک و درباره­ی آن­ها گفت­و­گو کنند.

– تعهد با تکیه بر روحیه­ی مستقل، همکاری و مسئولیت در مقابل دیگران

مشکل این­جا است که بیش­تر معلمان چنین مهارت­هایی ندارند و کارگاه­ها بیش­تر تبدیل به بحث درباره­ی عقاید می­شوند تا این­که بحث فلسفی پیرامون موضوعی رخ دهد.  

معلمان باید تسهیلگر شوند، نه در رابطه­ی شاگرد معلمی بلکه در آموزش متقابل. این روش می­تواند منجر به دانش نیز شود، اما بالاتر از آن کودکان را وادار به فکر کردن می­کند. گاهی کودکان می­خواهند دیگران را متقاعد کنند که آن­ها درست می­گویند، که دیدگاه­های آن­ها خوب است و یا حتی درست و عالی­ترین است. هنگامی که کسی می­خواهد دیگری را متقاعد کند که او درست می­گوید در واقع او تلاش نمی­کند که درباره­ی ایده­اش بحث کند، او می­خواهد چیزی را به دیگری ثابت کند؛ این­که درست می­گوید و او می­داند. اما هنگامی که دانش­آموزی از معلمش می­پرسد: من پرسشی دارم! می­توانی به آن پاسخ دهی؟ او منتظر پاسخ درست است. اگر معلم پاسخ دهد: پاسخ خودت در ابتدا به این پرسش چیست؟ و سپس اینکه: آیا از پاسخ خودت راضی و خشنود هستی؟، این امر دانش­آموز را مجبور می­کند که بیاندیشد، او باید نقشش را به عنوان «مصرف کننده»[12] ترک کند. اغلب دانش­آموزان عادت کرده­اند که از معلم پاسخ را بخواهند، از کسی که دانش را در اختیار دارد، اما مشکل دقیقاً همین­جا است. در تفکر انتقادی ما می­آموزیم که انتظاری نداشته باشیم، حتی برای «پاسخ درست». حتی اگر دانش­آموزی چیزی نادرست بگوید، ما باید خواست خود را برای «اصلاح»[13] اشتباهات را فراموش کنیم. امری که معلمان به شکل طبیعتاً انجام می­دهند، حتی اگر به همیشه آگاهانه نباشد.
برای تفکر انتقادی، لازم است یک نظم و انضباط درونی برما حاکم باشد. ما نباید اجازه دهیم که تمایلاتمان قوی­تر از عقلمان باشد، تمایلاتمان تنها می­توانند به آشفتگی، سردرگمی، خستگی، نارضایتی، ناراحتی و عصبانیت منجر شوند. این دانش (مهارت­های فلسفی) به ما اجازه می­دهد که تا از عواطف خود فاصله بگیریم و در شرایط معقول­تری (براساس عقلانیت) قرار بگیریم.

 

تفکر انتقادی چه مهارت­هایی را در اختیار آموزش قرار می­دهد؟

– در حل اختلافات کمک می­کند
– آموزش زیستن به عنوان شهروند در جامعه (با در نظر گرفتن دیگری)
– پاسخ صحیح را تدوین کردن (مهارت­های زبانی)، پاسخ دادن به پرسش­های مطرح شده
– خودشناسی، به سبب آن گشاده بودن در برابر دیگران و جهان
– تفکر انتقادی
– معنا بخشیدن به یادگیری
– ارتقاء رفتارهای مناسب با فضای کلاس درس
– بدون ترس با دیگران صحبت کردن
– بالا رفتن اعتماد به­نفس، ترس کم­تر، مسئولیت­پذیر بودن (نقش قربانی را رها کردن)
– شناسایی مسائل، نام نهادن برای مشکلات (طرز گفتار)
– توسعه تفکر فردی و ساختاری

 

تاثیرات در کلاس درس

رابطه­ی میان تفکر انتقادی و آموزش را من از زبان دو معلمی که سال­ها با آن­ها کار کردم، نقل می­کنم. یکی از آن­ها مدیر و معلم مدرسه­ی ابتدایی در یکی از حومه­های فقیرنشین پاریس است. وی این رابطه را چنین بیان می­کند:

– موثر در نظر گرفتن سازوکارهایدانش­آموزی

–  مدیریت بهتر زمان در کلاس

– تغییر نگاه معلم نسبت به دانش­آموزان و احترام گذاشتن به آن­ها

– تغییر نگرش دانش­آموزان در کلاس: بیش­تر گوش دادن، توجه بیش­تر، گفت­و­گو با دیگران، آزادی (یادگرفتن گفتن «من نمی­دانم» نه بدان سبب که می­خواهند خود را از موقعیتی که در آن افتاده­اند نجات دهند یا این­که به آن علاقه­ای ندارد بلکه به سبب آن­که واقعاً نمی­دانند)

– آن­ها فرصت پیدا می­کنند از خودشان خارج شوند، به نظر دیگران علاقه­مند شوند، از مرزها رد شوند (مرزهایی که خودشان با خودشان اغلب دارند) تا بتواند دنیا را ببینند

– ایجاد فضایی امن در کلاس ( برای مثال به جای پاسخ دادن به «هیچ­چیز» در مکالمه با همسایه، ما درباره­ی حقیقت صحبت می­کنیم و گذر می­کنیم)

یکی دیگر از آن معلم­ها که در یکی از فقیرترین حومه­های آفریقای شمالی، مربی دوره­ی دوم ابتدایی و دبیرستان است بیان می­کند که: «هرزمانی که موضوعی را آموزش می­دهم از دانش­آموزانم می­خواهم که آن را به زبان خودشان برای من تکرار کنند. اگر گیجی در آن باشد و یا دانش­آموزان چیزی را فراموش کنند و یا حتی خیلی ساده اگر نتوانند آن را تکرار کنند، باید از یکی از همکلاسی­هایشان بخواهند که به آن­ها کمک کند. با این روش آن­ها را دربرابر فهم خودشان مسئولیت­پذیر می­کنم. به آن­ها اجازه می­دهم برروی شفاف­سازی، توضیح دادن برای همه کار کنند؛ بنابراین همه می­توانند بفهمند. این کاری است که آن­ها خیلی بهتر از من انجام می­دهند. کم­کم دانش­آموزان به یکدیگر گوش می­دهند، به همین واسطه نیز به من نیز با توجه بیش­تری گوش می­­دهند. آن­ها برای واضح صحبت کردن توانمند می­شوند و همه­تر از هر چیزی؛ هنگامی که چیزی را متوجه نمی­شوند از آن سئوال می­پرسند. این به هر معلمی بستگی دارد که فضایی در کلاسش ایجاد کند که:

–  دانش­آموزان احساس امنیت کنند و قادر به بیان خود باشند، سئوال بپرسند هنگامی که متوجه نمی­شوند

– گوش دهد، افکار و عقاید دیگران را روشن کنند و در صورت لزوم توضیحات اضافی ارائه دهد

– واضح صحبت می­کنند و مسئولیت افکارشان را برعهده می­گیرند

– تفاوت­های خود را درک کرده و آن­ها را بپذیرند، صبر داشته باشند و علی­رغم اختلافشان با هم همکاری کنند

 

نتیجه­گیری

به عنوان مربیان،والدین و معلمان برعهده­ی ما است که تغییر را پیش بگیریم، بنابراین کودکانمان می­توانند به موجوداتی مسئولیت­پذیر تبدیل شوند که بتوانند برای خودشان فکر کنند و این چیزی است که جهان بیش از هرچیزی به آن نیاز دارد. تفکر انتقادی ابزاری ضروری در آموزش است. ما باید از خودمان بپرسیم در زمان ما جایی که شبکه­های مجازی بسیار رایج هستند، ما چیزی داریم که به کودکانمان ارائه کنیم و چه جامعه­ای را برای آن­ها می­خواهیم. این انتخابی است که ما انجام می­دهیم، فارغ از هر فرهنگ و مذهب و محیط اجتماعی که در آن زندگی می­کنیم، ما باید این فرصت را در اختیار کودکانمان که شهروندان و یا در واقع رهبران آینده هستند، قرار بدهیم.

من صحبتم را با این نقل قول از قرآن به پایان می­رسانم: «اگر برای شناخت خود برنامه­ریزی کنی، اگر صادقانه بتوانی با وجه­های تاریک و روشن خودت مواجه شوی، به درجه­ی فوق­العاده­ای از آگاهی می­رسی. هنگامی که شخصی خود را می­شناسد، خدا را می­شناسد…»  

[1] Philosophical Practice

[2] Reflective Thinking

[3] Descriptive

[4] Performative

[5] Effort of Intellectual Work

[6] Coherent

[7] Internal

[8] External

[9] Quebec

[10] Philippe Meirieu

[11] Anticipate

[12] Consumer

[13] Rectify

[1] Adult’s Game  

[2] Representation

[3] Conscious

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *